صدایش فضا را شکافت: - گنج را میخواهم هالو! می فهمی؟ گنج را می خواهم؟ هالو ابراهیم تا گلو زیر کرسی فرورفته بود. چشمانش ماسیده؛ چرم صورتش تیره و چروکیده و رخسارش پیر و فرسوده می نمود. چشمانش را که می کاویدی عمقی نمی یافتی. غباری از غم و پرده ای ازحرمان و ناامیدی بر آنها سایه انداخته بود و از خستگی؛ بیزاری و زبونی آش آورده بودند. هالو ابراهیم تا گلو زیر کرسی فرورفته بود؛ اما لنگه های در اتاق به روی هوای سرد بیرون باز بود و از درون چارچوب آن آسمان آبی و زلال #آخرین #شهسوار #ماورائی
#مکتوب #مکشوف #روزنامه #شرق
ضمیمه پندار اول #رمان #تاریخی #عطرتلخ#
هالو ,ابراهیم ,کرسی ,فرورفته ,چشمانش ,گلو ,تا گلو ,هالو ابراهیم ,گلو زیر ,زیر کرسی ,کرسی فرورفته
درباره این سایت